۶ مطلب با موضوع «شخصیت ها» ثبت شده است

روح خدا

به فلسفه دوست داشتنتان فکر می‌کردم آقا روح‌الله

خیلی زود مرکزیت ماجرا عوض شد؛ 

این حبّ آنقدری شدید بود که من می‌دانستم بعید است از وجود کوچک من چنین چیزی برخاسته باشد! 

محوریت افکارم چرخید روی فلسفه‌ی دوست‌داشتنی بودن شما

شمایید که موجب خلق کششی چنین شدید شده‌اید؛ چه کردید که چنین جذْبه‌ای در شماست؟ 

اگرچه که کندوکاو آنچنانی هم لازم نداشت که تلاش تمام قد و مؤمنانه‌ی شما دوست داشتن خوبی و زیبایی را در جان فرزندانتان نشانده است

 و من چه خوشبختم که فرزند زمانه‌ای هستم که چون شمایی در تاریخش این امر فطری را تقویت کرده است.

 

 

  • میم مهاجر
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

دلتنگی‌های مادرانه

مشغول کاری بودم که گفتن:گوشیت رو میدی؟

تعجب کردم

چند وقته یکی از نو‌ه‌ها گوشی قبلیش رو داده دست مامان بزرگ،گاهی تماس تصویری می‌گیرن با نوه‌ها و بچه‌ها،گاهی هم صوتی گوش میدن یا فیلم می‌بینن

ولی هنوز با همون هم خیلی یاد نگرفتن دقیقا چه طور میشه با موبایل کار کرد و هر وقت یکی از ما خونه‌شون باشیم میگن: میای بهم یاد بدی چطور زنگ بزنم به بچه‌‌‌ها؟

تعجب کردم که با گوشی من چه کاری می‌خوان انجام بدن

می‌گم چی براتون بیارم روی گوشی؟

میگن اون فیلمه هست که یه تیکه‌ش عموت رو نشون میده،دستش رو اینجوری می‌کنه [دوتا انگشتشون رو به علامت v پیروزی در میارن و بهم نشون میدن]،کلاه سرشه‌ها

  • میم مهاجر
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...

ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند،ولی خبری نبود.

همه‌ش می‌گفتند «جریان آب تنده،نمی‌شه رد شد. گرداب که بشه،همه چیز رو می‌کشه توی خودش.»

- خب چه بکنیم؟ می‌خواید بریم سراغ خدا، بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی؟ اگه می‌اومدی، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می‌دی؟

-آخه گرداب که بشه...

-همه‌ش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.

----------------------------------------------------

 

همهمه‌ی فرمانده ها در قرارگاه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.»

حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی‌کشید؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد میشه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»

 

پس فرداش خرمشهر آزاد شده بود.

                                                                                              کتاب «یادگاران۴»           

 

     

توکل

در موردش خیلی حرف دارم ولی فعلا این دوتا برش رو داشته باشید از خاطرات فرمانده ی نابغه ی اطلاعات عملیات،شهید حسن باقری

 

 

 

  • میم مهاجر
  • شنبه ۸ خرداد ۰۰

اسطوره ی نامیرا

من عاجزم از وصف شما

ناتوانم از اینکه شما را روایت کنم

می گفت آدم ها را تا قبل از مرگشان نمی شود قضاوت کرد، نمی توان برایند دقیقی از حیاتشان داشت، باید زندگی نامه هاشان را بعد از مرگشان خواند

به گمانم ندیده بود چون شمایی را که حتی پس از مرگ جسمتان در دایره ی شناخت و معرفت ما نمی گنجید. 

می دانید آقای قاسم من فکر می کنم آنها که روحشان روان است و جاری، در این دنیا آنطور که شایسته است شناخته نمی شوند... 

چطور می شود چون شمایی را شناخت که حتی در حیات دنیوی تان جسمتان یک جا بوده و روحتان هزار جایی که محتاج حضورتان بوده

چطور می شود دست یافت به معرفت آن که روحش همیشه در حال عروج است؟!

عجز ما هم تماشاییست... 

  • میم مهاجر
  • شنبه ۱۳ دی ۹۹

برای او

چند خطی ناشیانه برای او که عاجزم از توصیفش

برای او که ولی زمانش دلتنگش می شد...! 

 

هر وقت از من بپرسند رفیق شهیدت کدام است؟ مات می شوم

برای من غیر ممکن است که از بین این همه انسان واصل یکی را انتخاب کنم

نواقصم آنقدر زیاد هستند که به همه شان نیازمندم

اصلا چه کسی این جبر را ایجاد کرده؟ 

مگر دستمان را بسته اند که نشود با همه ی شان مرتبط باشیم، توسل کنیم و دل بدهیم به راهشان؟

این انحصار در یک شخص گاهی محروم می کند مارا از فیض وجود سایرینشان... 

  • میم مهاجر
  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

مُنجـی

١. قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم... ​

​​​​​​(غلامرضا طریقی) 

 

٢. دوست داشتنِ تنها کافی نیست، مکتب تو را باید زیست... 

 

۳. داغ های همه ی تاریخ را ما به یکباره دیدیم،چرا که ما امت آخرالزمانیم...

داغ بی تسلی

 

  • میم مهاجر
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم