کمی عقب تر‌_چیزی به قاعده ی 40 روز_حوالی تاسوعا 1438

کنار مزار شهدای شلمچه بودم

سفر راهیان نور بود، با جمعی از هم پایه ای های شهرستانمان

همان راهیان نوری که از طریق مدرسه ها، دانش آموزان را اعزام می کنند

دین و مذهب برایم جدی تر از هر زمانی شده بود و حس و حال با صفای نوجوانی هم مزید بر علت بود که اتصالات قوی تر باشند و درگیر دو دوتا چارتا کردن های دنیایی نباشم و راحت تر طلب کنم

چشم دوخته بودم به مزار شهدا

ذهنم غوغا بود که چه چیزی را طلب کنم، دچار تشویش بودم حتی!

می ترسیدم که این فرصت از دستم برود و آنقدری که ظرفیت هست نخواسته باشم

چقدرش ارادی بود را نمی دانم اما از ذهنم گذشت کربلا، اربعین، پای پیاده...

همین جا قفل کردم و مصر شدم که به آبرویتان اربعین مرا جور کنید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمتر از 40 روز بعد، من در چند ده متری همان یادمان شهدای شلمچه، در انتظار تأیید ویزا و گذر از مرز بودم

از همانجا گنبد آبی رنگ معروف شلمچه را می دیدم و مبهوت بودم که چطور شد اصلا که همه چیز به سرعت حل شد و راهی شدم؟! و از همانجا آن شهدا همسفرم شدند و به نیابتشان قدم بر می داشتم... 

 

طریق الفرات/طریق العلماء_مشایه

​​​​​​با جمعی از دوستان عرب زبان خوزستانیمان راهی شده بودیم،ائمه ی نجف اشرف و کاظمین را زیارت کرده بودیم و سامراء را هم از خوف داعشی ها از دست دادیم! از مسجد کوفه پیاده راه افتادیم و از طریق العلماء جاری شدیم به سمت او... 

طریق العلماء فضایی داشت صمیمی و بی تکلف، بسیار آرام تر و خلوت تر از مسیر اصلی

البته این را بعد که وارد مسیر اصلی موکب ها شدیم متوجه شدم! 

در طریق الفرات خبری از آن موکب های عظیم و مجهز و صوت های مداحی به آن شکل نبود،ایرانی کمتر پیدا میشد و غالبا خود عراقی ها از آن مسیر گذر می کردند

گفتم موکب به آن شکل نبود ولی تا دلتان بخواهد بومی های آنجا در خانه هاشان را باز گذاشته بودند و خانه ها موکب شده بودند! 

خانه هایی که شکل و شمایل روستایی داشت و بعضا کنارشان مزرعه ای کوچک بود و یا مرغ خروس هایشان همان اطراف می چرخیدند

میز و صندلی های سبز رنگی که جلوی منازل چیده شده بودند و اغلب کودکانی مسئول پذیرایی بودند :) 

از صبح به راه زده بودیم و حوالی غروب جایی توقف کردیم برای استراحت و أکل اطعمه و أشربه! 

پیرزن مهربانی نشسته بود و فلافل درست می کرد و توی آن نان های لوزی شکل می گذاشت و زوار را اطعام می کرد

+قطع به یقین خوشمزه ترین فست فودی محسوب میشد که خورده ام،حالا هی یک عده عکس غول برگر بگذارند و پزش را بدهند؛یقین بدانید گذرشان به فلافل های پیرزن نیفتاده! 

 

 

 

چند صد متری طریق الفرات_منزل مرد مجاهد

 

هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که جوانی در مسیر دعوتمان کرد منزلشان

با جمع همسفرهایمان سوار ون میزبان شدیم و چند صد متری از طریق الفرات دور شدیم،در زمانی که هنوز داعش در عراق حضور پررنگ داشت کمی رعب برانگیز بود اما آرامشی در دلمان سرازیر شد که یحتمل از کرم میزبان اصلی سفر بود

رسیدیم به جایی که چندتا خانه در نزدیکی هم ساخته شده بودند

خانه نوساز بود و بزرگ،اهل خانه خیلی خوش برخورد و مهربان بودند

تنها مشکل این بود که من و مادرم تنها خانم های گروهمان بودیم و هیچکدام هم عربی بلد نبودیم، الا چند جمله ی فصیح که چندان به کارمان نمی آمد

داشتم وضو می گرفتم که یکی از دخترهایشان آمد و چیزی گفت اما من متوجه حرفش نشدم، چندتایی شدند و به تکاپو افتادند و من باز هم نفهمیدم، خنده شان گرفته بود :)) 

قطعا در هر موقعیت دیگری بود ناراحت میشدم ولی خنده م گرفته بود که انقدر درمانده ام، بیخیال کلمات شدم و لبخند گرمی زدم، از چشم هایشان محبت و آرامش روانه بود...

نماز خواندیم و سفره انداختند

(خانواده هایی که ما در آن سفر مهمانشان بودیم اصلا پولدار و آنچنانی نبودند اما برای مهمان کم نمی گذاشتند و به احتمال زیاد از خیلی مخارج خودشان زده بودند تا میزبانی اربعینشان با کیفیت تر باشد!) 

 

بعد از شام چندتایی از مردهای خانواده آمدند و نشستند به صحبت

دوستان برای ما ترجمه می کردند

مرد اصالتا اهل موصل بود و در جریان درگیری با داعش آواره شده بود

خودش مجاهد بود، آن زمان توی این فضاها نبودم که بپرسم مجاهد حشد الشعبی است یا نه؟، داشت از جنگ میگفت و آوارگی هایشان... 

من تازه دریافتم چرا خانه شان نوساز است! 

عکس حاج قاسم را از توی گوشی نشانش دادم، صفحه ی موبایلم را بوسید و قربان صدقه ی حاجی رفت! گفت که حاجی را دیده و حتی سال قبلش فرزند برادرشان مهمانشان بوده، منتظر بودند آن سال هم بهشان سر بزند و مهمانشان شود...

حرف هایش را ضبط کرده بودم و تا همین چندی قبل هم صوت هایش را داشتیم ولی ناغافل حذف شده اند... :(

بعد از نماز صبح از خانه شان بیرون زدیم و مسیری را در بیابان پیاده رفتیم تا به مسیر اصلی پیاده روی برسیم...

پ. ن :چهار سال گذشته و در تمام این چهارسال من بودم و حسرتی که بر دلم مانده... تا پیش از نوشتن این متن و به جز همان روزهای اول بعد از سفر تقریبا هیچ وقت دگیری سراغ عکس هایمان نرفتم 

چیزی از سفرم ننوشته ام،حتی حالا هم نمی توانم یک سفرنامه ی کامل و جمع و جور بنویسم، چیزهایی را نوشتم که احتمالا همه ی مخاطبان پیش از این دیده اند یا شنیده اند، تجربه ی من در برهه ای از نوجوانی ام بود که درگیری های ذهنی ام بسیار و لحظات خاص سفر برای خودم بود، احتمالا هیچ وقت دیگر هم نتوانم بیانشان کنم

با این همه تمام آن لحظات با وضوح در ذهنم حک شده و آرمانم این شده که حیاتم همیشه همانی باشد که اربعینی ها تجربه اش می کنند

از بی عرضگی من و امثال من است که به جای زندگی در جامعه ای شبیه اربعین امروز غرق در مسائل و مشکلات مادی مان هستیم... 

رفقا اربعین بروید ظهور و جامعه ی بعد از ظهور برایتان معنای دیگری پیدا می کند، اربعین را دریابید!

ما که عاقبتمان مشخص نیست بگذارید لااقل چند روزی در همین دنیا جایی نفس بکشیم که بوی بهشت می دهد... 

 

 

عکس آخر روضه ای بود برای خودش... 

 

این چالش توسط میرزا مهدی از اینجا کلید خورد