در خلال بحث هایمان، یا بهتر بگویم مشورت گرفتن های من از او،  «الف» همیشه مرا به باریکه ی نوری متوجه میکرد که از پنجره ی امید می تابید

علی الظاهر قبول داشتم هر آنچه که میگفت را

یعنی هیچ دلیلی بر رد کرن توصیه هایش نداشتم

در نظر پذیرفته بودم و در عمل... 

 «الف» می گفت باید توکل کنی، باشد هرچقدر که می توانی تلاش کن، تدبیر داشته باش، از امکانات موجود استفاده کن اما بالاخره یک جایی کم می آوری، آنجا را توکل کن، از او بخواه که کم تو را زیاد کند، نا کرده هایت را جبران کند...

 

من حرف هایش را قبول داشتم الا آنجا که باید جبران کم کاری هایم را به او می سپردم

اصلا چرا خدا باید کم کاری مرا جبران می کرد؟ من خودم باید تمام تلاشم را به کار می گرفتم تا  کامل باشم، پر رو بازی می دانستم من کم بگذارم و او جبران کند