فکرم، مثل هر وقت دیگری که هنگامه جابجایی و جدایی باشد، حول هجرت می‌چرخید. 

به زندگی تماما عاریتی‌ام فکر می‌کردم؛ به کم‌رنگ شدن مفهوم تعلق جغرافیایی. 

از ذهنم گذشت که من بیش از آنچه که به شهرهایی که بینشان در رفت‌و‌آمدم تعلق داشته باشم فرزند جاده‌ها شده‌ام، آدم رفتن و حرکت کردن، همیشه مسافری که انگار همه‌جا مهمان است. 

یکی از آن بالا رندانه خندید که ای بابا! ژست آزادگی گرفته‌ای ولی باز هم در پی تعلقی و داری خودت را پابند جایی و چیزی می‌کنی. 

 

 آدمی ممکن است دائما آزادتر شود اما رها؟ نه! 

فکر نمی‌کنم. 

گویی بند تعلقات کوچک را باز می‌کنیم که جای متعلق اصلی باز شود. 

ما موجودات همیشه شیفته‌ی پرستش و تعلق، ما که دلمان خلأ نمی‌فهمد و همیشه درگیر دلداریست.

آزاد می‌شویم، برای محبوبی که باید در اوج آزادای، با اختیار تمام، دل را تقدیمش کرد. 

اصلا نقطه‌ی وصل او، کمال انقطاع است. 

إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الاِنْقِطَاعِ إلَیْکَ 

وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْک

تصور ساده‌انگارانه‌ایست اگر گمان کنیم می‌شود دل را خالی کرد. 

ما فقط سهم محبت‌ها و تعلقات را تغییر می‌دهیم، محبوب‌ها را عوض می‌کنیم. 

وگرنه که دل‌‌، دائما دل‌دار را جستجو می‌کند. 

 

إِلَهِی فَاجْعَلْنَا مِمَّنِ فَرَّغْتَ فُؤَادَهُ لِحُبِّکَ