چند وقت قبل از پدر و مادر پرسیده بودم آیا هیچ وقت به مرگ ما [بچه‌ها] فکر می‌کنید؟  و خودم جواب دادم که من به مرگ همه فکر می‌کنم، سعی می‌کنم نسبتم را با این رخداد طبیعی مشخص کنم، نمی‌خواهم این مرحله از زندگی را مثل فاجعه ببینم، من که به حتمی بودنش در زندگی باور دارم باید علاج واقعه قبل از وقوع داشته باشم، نه اینکه وقتی با مرگ کسی مواجه شدم فکر کنم چه مصیبتی بر سرم آوار شده

من اگر خودم را با طبیعت و چینش دنیا و آخرت وفق بدهم، شاید کمتر دچار درماندگی و زمین‌گیری بشوم، پذیرش و رضایتم بالاتر برود و کمتر از مسیر منحرف شوم. 

سؤالم بی‌رحمانه بود؟ نمی‌دانم.

من گمان می‌کنم باید طبیعت و قواعد زندگی دنیا را درک کرد تا در هنگام واقعه،تلخی کمتری احساس کرد، یک جور واقع‌گرایی همراه با توکل و امیدواری، اقرار به ضعف و متمسک شدن به وجود بی‌کران خدا، نه آن شکل امیدواری سراب‌وار گریزان از واقعیت. 

من اگر بیماری و حتی مرگ را، رنج و بلا را جزء جدایی ناپذیر زندگی بدانم، دیگر به چشم چوب خدا و یک واقعه غیرطبیعی که صدتا چرا پشتش می‌آید نگاه نمی‌کنم. 

(منظورم بعد حکمت وقوع ماجراست و نه زمینه‌های ایجاد کننده بیماری که حتما شناخت و برطرف کردنشان واجب است.) 

در ایام تشخیص اولیه بیماری مادر، گاهی اطرافیان می‌گفتند شاید این یک توده چربی بی‌خطر باشد نه یک تومور خطرناک؛ من اما نمی‌توانستم به این احتمال دل خوش کنم، فکر می‌کردم بهتر است در عین دعاگویی، حسن‌ظن به خدا و خواستن بهترین حالت، تسلیم باشیم؛ نتیجه را هرچه که هست با قلب راضی بپذیریم و مطمئن باشیم به پروردگاری پرمهر خدا.