از پزشکی وجه نزدیک شدن به رنجش را دوست داشتم، آنجا که آدمها آنقدر با رنج گلاویز میشوند که معنای خیلی چیزها در زندگی برایشان دگرگون میشود. تصور میکردم در چنین احوالاتی معادلات و محاسبات آدمها خیلی متفاوت است با شرایط روزمره و معمولی و نگاه به زندگی و دنیا حقیقیتر میشود. شاید یکی از دلایل مهمی که نگه داشت مرا همین بود، همراهی آدمها در شرایط رنجوری و کمکحال بودن در این شرایط.
چند سال پیش وحید یامینپور مهمان برنامه کتابباز بود، آنجا حرفی زد که در خاطرم ماندگار شد. نقل به مضمون گفت کتابهایی خاص میشوند و چرت آدم را پاره میکنند که نویسندهشان در زندگی موقعیتهای مرزی را تجربه کرده باشد،خرق عادت اتفاق بیفتد. من بعد از شنیدن آن حرف به آدمهایی که این شرایط را تجربه کرده بودند بیشتر دقت کردم، بیشتر پای حرفشان نشستم و توجهم به این موقعیتهای مرزی پیرامونی کمی بیشتر جلب شد.
از بین گرایشهای فوقتخصص پزشکی،«خون و انکولوژی» را دوست داشتم. انکلوژیست یا فوقتخصص سرطان با مراجعینی مواجه است که هشدار نزدیکی مرگ را دریافت کردهاند و زندگی برایشان معنای جدیدی پیدا کرده، شاید یکی از نزدکترین گرایشها به چیزی که از پزشکی میخواستم.
چند وقت پیش مادر یک چکاپ معمولی رفت، بدون هیچ علامت خاصی و ماجرا طی یک مدت کوتاه به نمونهبرداری از بافت رسید. نتیجه آزمایش بافتبرداری برای مادر پیامک شد. آشنا بودن کلماتی که از پیش چشمم میگذشت دردناک بود. آن لحظه دوست داشتم معنای کلمات را نفهمم یا اشتباه کرده باشم. سرطان تهاجمی و متاستاتیک. رنج حالا سخت گریبان مرا گرفته بود. بیمقدمه و ناگهان وارد وادی مواجههی نزدیک سرطان شدم اما نه در قامت پزشک، بلکه به عنوان همراه و فرزند بیمار.
در هر پیشامدی خیری نهفته است و خدا نسبت به ما مهربانتر و خیرخواهتر از هرکسی. هر چه از دوست رسد نیکوست.