بیماری مادر تنها در ناخوشی جسمی خودش خلاصه نشد. چالشها یکی بعد از دیگری رخ نشان دادند.
من بین نقشهای گوناگونم در چرخشم؛ گاهی فرزندی هستم که مادرش دچار بیماری شده و تاب دیدن ناخوشی مادر را ندارد. وابستگی و دلبستگی بیش از پیش عیان میشود. یک حس غریبی توی دلم میخواهد که روند برعکس باشد، دوست دارد روز به روز بچهتر شود،وابستهتر به مادر، چسبیدنی نوازادگونه و جنینوار، نزدیک و جدانشدنی.
بیشتر اما فرزند ارشدی هستم که باید اوضاع را مدیریت کند، روحیه مادر و اهل خانه و خانواده را، کارهای خانه و روابط با اطرافیان را و این وجه ماجرا شاید دشوارتر از خود بیماریست.
مادر فرصت میخواهد برای هضم و پذیرش شرایط جدید؛ کم شدن فعالیتش برای آدمی که پرتکاپو و فعال بود سخت است، کنارهگیری موقت از شغلش، نگرانی برای بچهها و پدر و اطرافیان، تحلیل وضعیت جسمی و... همه اینها برای مادر بسیار دشوار است و ما باید فرصت بدهیم که مادر این دوره پذیرش را پشت سر بگذارد و از طرفی تحمل دیدن بیقراری او کشنده است.
از طرفی درک وضعیت برای خودمان هم زمانبر است، حلقههای دو و چند نفرهای در خانواده شکل گرفته برای گفتگو و پذیرش بهتر شرایط و پیشبرد امور.
یک طرف دیگر اطرافیانند که بعضیهاشان با اینکه انتظار میرود پناه و پشتیبان باشند حتی بیشتر از مادر نیاز به روحیه دادن و دلداری دارند. چالش جدید مدیریت رفتارهای از سر احساس مسئولیت و همبستگی دیگران است.مادر خونگرم و اجتماعی من حالا بر اثر کسالت کمحوصله شده و اطرافیان با نیت خیر میخواهند دائما تماس بگیرند یا حضوری سر بزنند و روحیه بدهند و پاسخ دادن به این حجم تعامل برای یک بیمار از حیث وضعیت جسمی و روحی طاقتفرساست. باید طوری رفتار کرد که این تمایل به همدردی در دیگران سرکوب نشود و از طرفی رودربایستی باعث نشود مادر بار سنگینی را تحمل کند و آسیب ببیند و فرصت استراحت و خلوت نداشته باشد.
از سوی دیگر هرکسی توصیهای دارد و این حجم از توصیه شنیدن هم حوصله میخواهد.
یک طرف پیگیری کارهای درمانیست که یک جفت کفش آهنی میخواهد و اعصاب پولادین و صبر حضرت ایوب.
از یک سمت هم تقسیم مسئولیت جدید است و بر دوش گرفتن سهمی از وضعیت جدید.
بیماری فقط رنج جسمی و روانی نیست و هزار و یک بعد پیدا و پنهان دارد که حتی برای ما که پیشتر هم چنین تجربهای در فامیل داشتیم، قابل درک نبود!