صبح خواب و بیدارم که تلفنم زنگ میخورد. اسم خاله جان روی صفحهی گوشی افتاده. از شب پیش با هم قرار گذاشتهایم صبح زود بروم خانهشان که هم در نگهداری بچهها کمک کنم و هم در فراهم کردن مقدمات دورهمی خانوادگیمان.
با خودم میگویم انقدر زود تماس گرفته حتما میخواهد بگوید چرا هنوز نرسیدهام اما تا تماس وصل میشود صدای گریه آلودش را میشنوم که میگوید عمویش فوت شده و حالا نمیداند آن غذاهایی که مراحلی از پختش طی شده است را چه کار کند
نمیفهمم این واقعا سؤالش است یا گیجی ناشی از شوک این کلمات را بر زبانش جاری کرده!
- کمتر از یک ماه قبل دیدمشان،در مراسم چهلم پدربزرگ مادرم،پدر خودشان تا آنجا که خاطرم هست کمتر پیش آمده بود غیر از احوالپرسیهای معمول حرفی بینمان رد و بدل شود؛ این بار اما جور دیگری تحویل گرفتند؛ بزرگترم بودند اما جلو آمدند، ابراز خرسندی کردند. انگار یک جور دیگری نگاه میکردند، گویا ته لذت را در معاشرت و حضور آدمها را بخواهد بچشند.
- با دخترشان در ورودی خانه ایستادهایم.چشم میگردانم بین کفشها دنبال یک دمپایی،میدانید در مراسمها دمپایی حکم زر نایاب را دارد هرکسی یک جفتش را داشته باشد ولو با چند شماره اختلاف اندازه و در بدقوارهترین حالت ممکن میتواند به دیگران فخر بفروشد
دو جفت دمپایی روی هم افتاده.رو به دختر عمو میپرسم:«دمپاییهای ملت رو بپوشم اشکال نداره؟» میگوید:«این رویی مال بابامه،قهوهای زیری هم مال خودمونه.»
پاک فراموشم شده که اینجا خانهی آنهاست و در چنین مراسمی کسی با دمپایی نمیآید پس هرچه که هست مال صاحب خانه است.دمپایی رویی را میپوشم.کمی احساس بیرحمی میکنم که چرا جلوی چشم دخترعمو پوشیدمش حس میکنم شاید حساسیتی داشته باشد به آنچه که معتلق به پدرش بوده...
بیرحمیست اما باید درک کنم مرگ همینجاست،نزدیکتر از رگ گردن.
یخ میکنم از ماضی شدن فعلها،از تصور اینکه تا همین یک روز قبل صاحب این یک جفت دمپایی زنده بوده،شاید بارها پوشیده باشدشان،از درد و بیقراری حیاط را با قدمهایش متر کرده باشد...
- در میانهی خاکسپاری دخترعموی پریشان حال سمتم میآید با حالتی عجیب دستم را میگیرد که برای تلقین میمانی؟ دستش را فشار میدهم جهت اطمینان خاطر و دلگرمش میکنم به ماندن.دو ماه قبل با هم پدربزرگ را تلقین داده بودیم...
قبر دو طبقه است و اتمام کارش طول میکشد میرویم که بعد از تمام شدن کار و خلوت شدن برگردیم. یک ساعت بعدش عین تماس میگیرد با مادر که کار تمام شده و ما راه میافتیم برای تلقین. وقتی که میرسیم سه نفر از آشناها سر مزارند و دارند تلقین میخوانند.تلقین میدهیم و از گلزار بیرون میرویم که میت کاملا تنها شود دوباره از در دیگر وارد میشویم و تلقین میدهیم
سردی سیمان تا مغز استخوانهای انگشتانم نفوذ میکند. زیر این خروار خاک سرد پدری آرمیده که خانوادهاش برای کوچکترین ناخوشیاش تب میکردهاند و عین پروانه دورش را میگرفتهاند.مادرش به پسرش افتخار میکرده
همین پدری که کنارش به خاک سپرده شده تا زمانی که زنده بوده با وجود کهولت سن مدام مسیری را پیاده طی میکرده و حضورا جویای احوالش میشده
خواهرش با تمام مصیبتها مدام سر میزده
این عزیز خانواده حالا اما تنهای تنهاست،بسیار تنها...
نارنجهای قد کشیدهی حیاط عمو پرند از میوه.یادم هست برای مراسم پدربزرگ از همینها گوشهی بشقاب غذا گذاشته بودند.نوههای عمو را میبینم میپرسم:« اینجا کی نارنج میچینه معمولا؟» منتظر شنیدن نام یکی از جوانهای قد بلندم اما کوچکتره میگوید:«من میچینم.» بعد هم مثل فرفره یک پلاستیک برمیدارد که به مأموریتش برسد. به رویش نمیآورم اما بعد ماجرا را برای برادر بزرگترش تعریف میکنم میگوید:آقام سر یکی از میلهها رو گذاشت بین در خم کرد الان یه جوریه که میشه راحت باهاش نارنج چید.
عمو بیا بگو وقتی این درختها را کاشتی چند ساله بودهای؟
قدمت دارند مشخص است.تنومندند،بلند قدند،پر ثمرند.
و حالا ثمرات این درختهایی که شما آبشان دادهاید،بهشان رسیدهاید و پرورششان دادهاید شده دورچین بشقاب پذیرایی مراسم درگذشتتان
مرگ ساده است
سرزده است
بیرحم است
لطف است
مرگ عجیب پیچیده است...
+از مرگ اگر مینویسم برای تذکر و هشیار شدن خودم مینویسم
برای غنیمت شمردن دم کوتاه حیات دنیوی
برای بازبینی مداوم ارزشهایی که برایشان عمر صرف میکنم
برای اینکه ما ابد در پیش داریم و مرگ یک نقطهی مهم است در خط بی انتهای این زندگی
نه ناامیدم نه افسرده
برای خوب زنده ماندن فهم و یاد مرگ از بهترین ابزارهاست