مشغول کاری بودم که گفتن:گوشیت رو میدی؟
تعجب کردم
چند وقته یکی از نوهها گوشی قبلیش رو داده دست مامان بزرگ،گاهی تماس تصویری میگیرن با نوهها و بچهها،گاهی هم صوتی گوش میدن یا فیلم میبینن
ولی هنوز با همون هم خیلی یاد نگرفتن دقیقا چه طور میشه با موبایل کار کرد و هر وقت یکی از ما خونهشون باشیم میگن: میای بهم یاد بدی چطور زنگ بزنم به بچهها؟
تعجب کردم که با گوشی من چه کاری میخوان انجام بدن
میگم چی براتون بیارم روی گوشی؟
میگن اون فیلمه هست که یه تیکهش عموت رو نشون میده،دستش رو اینجوری میکنه [دوتا انگشتشون رو به علامت v پیروزی در میارن و بهم نشون میدن]،کلاه سرشهها
میگم:من ندارمش،برای من نفرستادنش
مأیوسانه میگن:فکر کردم رو همهی گوشیها اومده...
قصوری از من سر نزده اما احساس شرمندگی میکنم از نداشتن فیلم درخواستی؛میخوام یه چیزی دست و پا کنم که جایگزین طلبشون بشه
یه مداحی شهدایی واسشون پخش میکنم
پوشهی عکس شهدا رو از گالری باز میکنم،با انگشت نشون میدم که از راست به چپ بکشن تا عکسها عوض بشه
میگم اینا رو ببینید،عکس عمو هم بینشون هست
و دوباره مشغول کارم میشم
یه کم که میگذره و شعر مداحی به گوششون آشنا میشه یه تیکههایی رو باهاش زمزمه میکنن
میگن: من دوست دارم چیزهای اینجوری بشنوم و ببینم؛بچهها میگن ننه نبین اینا رو...
(چند وقت پیش چندتا فیلم از حرم و چندتا مداحی براشون ریخته بودم روی موبایلشون
کلا موبایل مامانبزرگ مثل موبایل خیلی از مامانهای ایرانی یه وسیله شخصی به حساب نمیاد هر نوه و بچهای به عشق خودش روش محتوا میریزه!
از فیلمهای انگیزشی و به قول خودشون انرژی مثبت گرفته تا فیلم چالشهای تیکتاکی و سخنرانی و اعتراض به دولت و مسئولین و...)
کارم رو ناتمام رها میکنم
میرم که با هم عکسها رو ببینیم و براشون توضیح بدم
فیلم وداع مادر شهید مهدی صابری رو آوردم که چقدر این مادر محکم و باصلابت و پرنشاط با تکپسرش وداع میکنه!
داشتم توضیح میدادم که مامانبزرگ غرق شدن تو بهمن سال شصت و وداع با پیکر پسر!
گفتن: من هم گریه نکردم.رفتم ببینمش یه آقایی بهم گفت گریه نکنیدا،داد نزنید بهش گفتم باشه بذار ببینمش
رفتم،اولش هم اشتباهی رفتم طرف یه پیکر دیگه یکی اومد گفت مادر کیو میخوای شما؟ اسم عموت رو گفتم، گفت بیا اینجاست...
رفتم دیدمش،لباسش همون بود که براش گرفته بودیم... ساعتش ساعت صفحه آبی عروسیش بود
بهش گفتم به آرزوت رسیدی مادر؟ گرفتی چیزی رو که میخواستی؟
رو صورتش چفیه بود بعدا بهم گفتن اون تیکهای که چفیه بوده کلا رفته بوده...
بقیه بدنشم ندیدم ولی گفتن یکی از پاهاش رفته،یه تیکه از سرش رفته بوده...
یه بار عمهت اومد عکسش پیکرش رو تو لپتاپش بهم نشون بده ولی تا اومدم ببینمش بست عکس رو
(عمه اون عکس رو بهم نشون دادن قبلا،به خاطر دردناک بودنش تأکید دارن مادربزرگم عکس رو نبینن هیچ وقت)
من گریهم گرفت ولی دلتنگی چهل سالهی مامان بزرگم فقط کلمه شد
هیچ اشکی نریختن،گفتن خدا صبر داده بهم!
با زاویه دید محدود خودم و برای بشارت دادن و ایجاد آرامش خاطر بهشون میگم :جاش خوبه اونجا،خیالت تخت
ولی این فقط فکر کوچیک منه که تصور میکنم نگرانیشون بابت گل پسریه که پرواز کرده
دغدغهشون چیز دیگهایه
انقدر متواضعه این زن،که در عین زندگی مؤمنانه و باعزت واقعا نگرانه نکنه اونجا به بچهش نرسه...
غبطه میخوره به جایگاه بهشتی پسرش
و من عاجزم از درک این رابطه؛فقط تونستم بنویسمشون که شاید یه روزی بهتر بفهممش!