چند مدت قبل خونهی عزیزی بودم که منزلشون سابقا محل زندگی مادربزرگ مادربزرگم بود
و من این جدهی عزیز رو دیدم،وقتی که بچه بودم فوت شدن
یادمه همون موقعها هم این شخص برای من یه چیز عجیبی بود
انگار که از یک قرن قبل آورده باشنشون
حالا که بعد از مدتها تو خونهشون قدم میزدم و خاطرات محدود زمان حیاتشون مرور میشد بهتزده بودم
چقدر راحت نسلها جایگزین هم میشن
و چقدر راحتتر آدمها به فراموشی سپرده میشن
چند روز قبل پدر بزرگ مادرم رو راهی مقصد ابدی کردیم...
پدربزرگی که بیش از نه دهه زندگی کرده بود و هر وقت پیششون مینشستیم مثل یه کتاب تاریخی گویا خاطرات قدیم رو روایت میکردن
و وقتی از سالهای پیشین حرف میزدن چقدر دور بود در نظر من،انگار که از قرنها قبل تعریف کنند! درحالی که تمام این سالها با وجود تمام سختیها و رنجهای شدیدی که متحمل شده بودن به چشم بر هم زدنی تمام شده بود
بعد از مراسم خاکسپاری منتظر بودیم که بقیه برن و تلقین دوم رو براشون بخونیم،طول کشید و تو این فاصله رفتیم به مسجدی که ایشون همیشه توش نماز میخوندن حتی تو این سن و سال،حتی سه روز پیش از مرگشون
من برای اولین بار بود که میرفتم اونجا و همهش ذهنم درگیر بود که چقدر در و دیوار و فرش و... مسجد از آقا خاطره دارن و خوش به سعادتشون که اون دنیا تک تک ذرات این مسجد شهادت میدن به حضور ایشون
برگشتیم و کار قبر تمام بود،سید داشت روی قبر مشخصات رو مینوشت و یکی از نوهها تاکید کرد خواستید برگردید تاج گل رو بذارید روی قبر
بقیه رفتن،ما هم بعد از تلقین رفتیم
آقا تنها شد
کاملا تنها...
مرگ برای من چیه؟
شوق و هیجان یا وحشت و حیرت؟
این چند مدت اوضاع یه جوری بوده که مرگ همیشه بیخ گوشمون بوده
با اینکه انقدر نزدیکه و ذهنم زیاد درگیرش میشه ولی باز غفلت حالت پیروزه
ایدهآل اینه که ذهن از یاد مرگ خالی نباشه
حتی بدون درک واضح و عینی این شرایط که همیشه یکیمون چند قدمی مرگ ایستاده
این تکهی نامهی محبوبم رو باید حفظش کنم،حیفه که زمزمه نشه
خودش یک پا مانیفسته برای زندگی
مقدمهی نامهی سی و یکم نهج البلاغهست که امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) نوشتند خطاب به فرزندشون امام حسن مجتبی (ع)