در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟*
این روزهای آغاز جوانی ماجرای من و رنج کمی جدی تر از همیشه جریان داره این قضیه برای من خیلی پر رنگ تر و مهم تر شده، چرا که این احساس در من تشدید میشه که سیبل بلا شدم و خدای مهربان چپ و راست ما رو مورد تفقد خودش قرار میده! (این تیکه نیست ها؛ یه تعبیر کاملا جدیه)
از جوانب امر و با نیم نگاهی به زندگی سایر آدم ها اینطور بر میاد که این قصه سر دراز داره و تا لب مرگ هم بیخ گلوی ما رو چسبیده و ول کن ماجرا نیست پس قطعا باید دنبال یه راه چاره ی جدی بود وگرنه که تا پایان عمر ما دوتا سرشاخیم و ممکنه هیچ وقت هم به همزیستی نرسیم
پس جنگ اول به از صلح آخر (بخونید تسلیم آخر! )
مسئله ی مواجهه با رنج برای من از همون پیاده روی اربعین ٩۵ شروع شد که قبلا بخشی از خاطرات اون رو ذکر کردم، اون زمان یه بسته ی صوتی برای خودم پیچیده بودم و طی پیاده روی یک بخشی از سلسه مباحث رنج از استاد پناهیان رو گوش می کردم؛یه چیزهایی می شنیدم که خب با تعاریف معمول و رایجی که من از سیر زندگی و تعاریف خوشبختی و... شنیده بودم بسیار متفاوت بود و این شد یه زاویه دید جدید و نقطه ی آغاز
من که شدیدا خوشحال بودم از شنیدن این بحث با خودم فکر می کردم دیگه می تونم به راحتی بر مصائب زندگی موج سواری کنم و دیگه همه چی حله! ولی اینطور نبود و این تازه اول ماجرا بود!
حقیقت اینه که من فقط از عادی بودن حضور رنج تو زندگی انسان آگاه شده بودم و خب این خیلی برتری خاصی به آدم نمیده؛چرا که خیلی ها بنا بر تجربه و گذر عمر بالاخره میفهمن که تو دریای رنج زندگی می کنن و یه جایی تسلیم این امر میشن یا مثلا یه عده مثل پیروان مکتب اگزیستانسیالیسم حضور رنج در زندگی رو پذیرفتن و باهاش شاخ به شاخ نمیشن و میگن زندگی همینه که هست هیچ کاریش هم نمیشه کرد و باید باهاش ساخت
اما اسلام عزیزم به من ثابت کرده بود که لااقل اغلب اوقات برای مسلمین یه ترفند و زاویه دید متمایز کننده ای در مواجهه با مسائل تو بساطش داره و من باید دنبال اون کلید طلایی می گشتم...
* خواجه حافظ