در خلال بحث هایمان، یا بهتر بگویم مشورت گرفتن های من از او،  «الف» همیشه مرا به باریکه ی نوری متوجه میکرد که از پنجره ی امید می تابید

علی الظاهر قبول داشتم هر آنچه که میگفت را

یعنی هیچ دلیلی بر رد کرن توصیه هایش نداشتم

در نظر پذیرفته بودم و در عمل... 

 «الف» می گفت باید توکل کنی، باشد هرچقدر که می توانی تلاش کن، تدبیر داشته باش، از امکانات موجود استفاده کن اما بالاخره یک جایی کم می آوری، آنجا را توکل کن، از او بخواه که کم تو را زیاد کند، نا کرده هایت را جبران کند...

 

من حرف هایش را قبول داشتم الا آنجا که باید جبران کم کاری هایم را به او می سپردم

اصلا چرا خدا باید کم کاری مرا جبران می کرد؟ من خودم باید تمام تلاشم را به کار می گرفتم تا  کامل باشم، پر رو بازی می دانستم من کم بگذارم و او جبران کند

با همین دست فرمان و یک دندگی ام پیش رفتم 

تا یک جایی اوضاع بد نبود، اما از آنجایی که من حس کردم شاید دیگر به آرمانم نرسم و تلاشم در حد و قواره ی آرمان نیست انگیزه ها فروکش کرد و تلاش من شیب منفی گرفت!

من نتوانستم روحیه ام را حفظ کنم، چون میخواستم تمام مسیر را با پای خودم، با توان خودم طی کرده باشم و این غیر ممکن بود!

تا همین چند وقت پیش هم بسیار خوشحال بودم و راضی از این مقاومت که از مواضعم کوتاه نیامده ام و از آرمانم دست نکشیده ام

در همین حال و هوا ناگهان پتک حقیقت بر سرم آمد

من که گمان می کردم با تدابیر خودم مسیر بازی و قواعدش را از بَر شده ام ناگهان مسیری فرعی برای رسیدن به هدف یافتم که دیدنش همانا و تسلیم شدنم همان! 

من آنقدر خوب نبودم که به آرمانم برسم، آنقدر هم توکل نداشتم که هنگام خستگی ها دست از طی مسیر بر ندارم و در سراشیبی نیفتم که حداقلی را برای طی مسیر فرعی ام حفظ کنم

به خودم آمدم و دیدم که در پازلی بازی می کنم که قواعدش را خدا تنظیم می کند و مسیرهایش را او ترسیم می کند

و من هر چقدر هم زرنگ، هر چقدر هم توانمند مهره ای هستم تحت ولایت او و اگر بخواهم سرکشی کنم و دچار انفصال بشوم و متکی به خودم بازی کنم باخته ام

پرت شدم از این ماجرا که یا ایها الناس هرچقدر هم که خوب باشید و دستتان پر باشد باز هم انتم الفقراء الی الله... 

من بازی خوردم! از نفسم بود یا شیطان و یا حاصل همکاری مشترک این دو، نمی دانم... 

آن چه که فکر می کردم نقطه قوت من باشد تکبری بود در قالب فریبنده و جذاب تعقل، حجابی که سد راه شد و مرا زمین زد

 

تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز!