ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند،ولی خبری نبود.
همهش میگفتند «جریان آب تنده،نمیشه رد شد. گرداب که بشه،همه چیز رو میکشه توی خودش.»
- خب چه بکنیم؟ میخواید بریم سراغ خدا، بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی؟ اگه میاومدی، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب میدی؟
-آخه گرداب که بشه...
-همهش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.
----------------------------------------------------
همهمهی فرمانده ها در قرارگاه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.»
حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمیکشید؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد میشه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»
پس فرداش خرمشهر آزاد شده بود.
کتاب «یادگاران۴»
توکل
در موردش خیلی حرف دارم ولی فعلا این دوتا برش رو داشته باشید از خاطرات فرمانده ی نابغه ی اطلاعات عملیات،شهید حسن باقری