تعلق، آری یا خیر؟

فکرم، مثل هر وقت دیگری که هنگامه جابجایی و جدایی باشد، حول هجرت می‌چرخید. 

به زندگی تماما عاریتی‌ام فکر می‌کردم؛ به کم‌رنگ شدن مفهوم تعلق جغرافیایی. 

از ذهنم گذشت که من بیش از آنچه که به شهرهایی که بینشان در رفت‌و‌آمدم تعلق داشته باشم فرزند جاده‌ها شده‌ام، آدم رفتن و حرکت کردن، همیشه مسافری که انگار همه‌جا مهمان است. 

یکی از آن بالا رندانه خندید که ای بابا! ژست آزادگی گرفته‌ای ولی باز هم در پی تعلقی و داری خودت را پابند جایی و چیزی می‌کنی. 

 

 آدمی ممکن است دائما آزادتر شود اما رها؟ نه! 

فکر نمی‌کنم. 

گویی بند تعلقات کوچک را باز می‌کنیم که جای متعلق اصلی باز شود. 

ما موجودات همیشه شیفته‌ی پرستش و تعلق، ما که دلمان خلأ نمی‌فهمد و همیشه درگیر دلداریست.

آزاد می‌شویم، برای محبوبی که باید در اوج آزادای، با اختیار تمام، دل را تقدیمش کرد. 

اصلا نقطه‌ی وصل او، کمال انقطاع است. 

إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الاِنْقِطَاعِ إلَیْکَ 

وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْک

تصور ساده‌انگارانه‌ایست اگر گمان کنیم می‌شود دل را خالی کرد. 

ما فقط سهم محبت‌ها و تعلقات را تغییر می‌دهیم، محبوب‌ها را عوض می‌کنیم. 

وگرنه که دل‌‌، دائما دل‌دار را جستجو می‌کند. 

 

إِلَهِی فَاجْعَلْنَا مِمَّنِ فَرَّغْتَ فُؤَادَهُ لِحُبِّکَ

 

  • میم مهاجر
  • يكشنبه ۹ بهمن ۰۱

زیر بارند درختان که تعلق دارند

 

بالاخره هجرت جغرافیایی...

چیزی که سال‌ها بهش فکر کردم و منتظرش بودم

هنوز برام روشن نشده واقعا چقدر این تصمیم منطقی بود؛انقدر که طولانی مدت با این تصمیم و قصد عجین شده بودم

به عواملی فکر می‌کنم که جرقه‌های این تصمیم رو تو ذهنم شعله‌ور کرد

و به تجربه‌ها و تغییرات زاویه دیدم تو این مدت اخیر که چقدر زیبایی‌ها و نکات مثبت محل زندگیم تو چشمم پررنگ‌تر شده بودن و شرایطی رو رقم می‌زد که این تصمیمی که مدت‌ها خودم رو براش آماده می‌کردم از لحاظ روانی برام سخت‌ شده بود

با این وجود به محض شروع فرایند جابجایی انقدر تجربیات جدید برام رقم زد که با وجود سنگین بودن هزینه‌های این اتفاق به نظرم ارزشمند اومد

 

 

اتاقی که توش بودم بهترین اتاق خونه بود؛با فضاسازی که طبق سلیقه و خواست خودم چیده شده بود

اون هم بعد از یه رفت و برگشتی که اون خونه و اتاق رو برام عزیزتر از همیشه کرده بود؛انقدری که عاشقانه فضاش رو دوست داشتم

تک‌‌تک المان‌های اون اتاق برام جذابیت داشت خصوصا که بیانگر حال و احوال نوجوانیم بود

عکس‌هایی که با وسواس انتخاب شده بود و قبل از برگشت به اون خونه قاب گرفته بودم همه‌ش شوق دیدن‌شون رو داشتم

قاب‌های اسمایی که هر کدوم نقطه وصل خاصی شده بودن

علاقه‌م به اون جغرافیا عجیب غریب شده بود انقدری که خودمم باورش نمی‌کردم و برام شگفت‌آور بود که چرا اینطوریه واقعا!

و از یه جایی فهمیدم اینا همه‌ش ناشی از اینه که من می‌دونم رفتنیم و اینجا به مثابه‌ی مسافرخونه‌ست برای من و موندنی نیست برام

این قطعیت دونستن جدایی باعث می‌شد بیشتر ازش لذت ببرم

نمی‌دونم این تناقض ظاهری رو چطور باید توضیحش داد ولی دقیقا همین بود

مادامی که من به از دست دادن و مقطعی بودن سکونت تو اون فضا فکر نکرده بودم اینطوری نبود

ولی وقتی این مسئله تبدیل به یقین و باور شد و با تذکرهای مداوم و جالب تقویت هم میشد یه تغییر زاویه دید پیش اومد که انگار کلا معادله رو تغییر داد

 

 

دم رفتن کم‌کاری‌ها خیلی بیشتر به چشم میومد

احساس اینکه باید کارهای بهتر و بیشتری انجام می‌دادم هم همین‌طور

فرصت‌های از دست رفته و...

 

هجرت از این زاویه که دل‌کندن رو می‌چشونه به آدمی و وادارش می‌کنه به یک دور محاسبه خیلی به مرگ نزدیکه

و خوش به حال اونهایی که بلدن این فرصت شبیه‌سازی رو جدی بگیرن و باهاش راه رو طی کنن

 

وقتی اومدم اینجا تازه فهمیدم چقدر برای بعضی مسائل عوامل محیطی رو بهانه می‌کردم

اینجا بیشتر با اختیار خودم مواجه شدم!

و این تجربه همزمان تلخ و شیرینیه!

 

نگاشته شده در 1401/01/22   23:49

پ.ن: این متن یک پیش‌نویس خاک خورده‌ست، چون بنا دارم ادامه‌ش رو بنویسم مجبور بودم این پیش‌نویس رو که مقدمه‌ست منتشر کنم و از طرفی چون حال و هوای اون روزهای نوشتنش اختصاصی بود نتونستم ویرایش خاصی اعمال کنم و نهایتا همون پیش‌نویس بدون تغییر منتشر شد

ببخشید اگر ساختار درست و‌ درمونی نداره متن

  • میم مهاجر
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

چند پلان از مرگ

صبح خواب و بیدارم که تلفنم زنگ می‌خورد. اسم خاله جان روی صفحه‌ی گوشی افتاده‌. از شب پیش با هم قرار گذاشته‌ایم صبح زود بروم خانه‌شان که هم در نگهداری بچه‌ها کمک کنم و هم در فراهم کردن مقدمات دورهمی خانوادگی‌مان.

با خودم می‌گویم انقدر زود تماس گرفته حتما می‌خواهد بگوید چرا هنوز نرسیده‌ام اما تا تماس وصل می‌شود صدای گریه آلودش را می‌شنوم که می‌گوید عمویش فوت شده و حالا نمی‌داند آن غذاهایی که مراحلی از پختش طی شده‌ است را چه کار کند

نمی‌فهمم این واقعا سؤالش است یا گیجی ناشی از شوک این کلمات را بر زبانش جاری کرده!

 

  • کمتر از یک ماه قبل دیدمشان،در مراسم چهلم پدربزرگ مادرم،پدر خودشان تا آنجا که خاطرم هست کمتر پیش آمده بود غیر از احوال‌پرسی‌های معمول حرفی بینمان رد و بدل شود؛ این بار اما جور دیگری تحویل گرفتند؛ بزرگترم بودند اما جلو آمدند، ابراز خرسندی کردند. انگار یک جور دیگری نگاه می‌کردند، گویا ته لذت را در معاشرت و حضور آدم‌ها را بخواهد بچشند.

 

  • با دخترشان در ورودی خانه ایستاده‌ایم.چشم می‌گردانم بین کفش‌ها دنبال یک دمپایی،می‌دانید در مراسم‌ها دمپایی حکم زر نایاب را دارد هرکسی یک جفتش را داشته باشد ولو با چند شماره اختلاف اندازه و در بدقواره‌ترین حالت ممکن می‌تواند به دیگران فخر بفروشد 

دو جفت دمپایی روی هم افتاده.رو به دختر عمو می‌پرسم:«دمپایی‌های ملت رو بپوشم اشکال نداره؟» می‌گوید:«این رویی مال بابامه،قهوه‌ای زیری هم مال خودمونه.»

پاک فراموشم شده که اینجا خانه‌ی آنهاست و در چنین مراسمی کسی با دمپایی نمی‌آید پس هرچه که هست مال صاحب خانه است.دمپایی رویی را می‌پوشم.کمی احساس بی‌رحمی می‌کنم که چرا جلوی چشم دخترعمو پوشیدمش حس می‌کنم شاید حساسیتی داشته باشد به آنچه که معتلق به پدرش بوده...

بی‌رحمیست اما باید درک کنم مرگ همین‌جاست‌،نزدیکتر از رگ گردن.

یخ می‌کنم از ماضی شدن فعل‌ها،از تصور اینکه تا همین یک روز قبل صاحب این یک جفت دمپایی زنده بوده،شاید بارها پوشیده باشدشان،از درد و بی‌قراری حیاط را با قدم‌هایش متر کرده باشد...

 

  • در میانه‌ی خاکسپاری دخترعموی پریشان حال سمتم می‌آید با حالتی عجیب دستم را می‌گیرد که برای تلقین می‌مانی؟ دستش را فشار می‌دهم جهت اطمینان خاطر و دلگرمش می‌کنم به ماندن.دو ماه قبل با هم پدربزرگ را تلقین داده بودیم...

قبر دو طبقه است و اتمام کارش طول می‌کشد می‌رویم که بعد از تمام شدن کار و خلوت شدن برگردیم. یک ساعت بعدش عین تماس می‌گیرد با مادر که کار تمام شده و ما راه می‌افتیم برای تلقین. وقتی که می‌رسیم سه نفر از آشناها سر مزارند و دارند تلقین می‌خوانند.تلقین می‌دهیم و  از گلزار بیرون می‌رویم که میت کاملا تنها شود دوباره از در دیگر وارد می‌شویم و تلقین می‌دهیم

سردی سیمان تا مغز استخوان‌های انگشتانم نفوذ می‌کند. زیر این خروار خاک سرد پدری آرمیده که خانواده‌اش برای کوچکترین ناخوشی‌اش تب می‌کرده‌اند و عین پروانه دورش را می‌گرفته‌اند.مادرش به پسرش افتخار می‌کرده

همین پدری که کنارش به خاک سپرده شده تا زمانی که زنده بوده با وجود کهولت سن مدام مسیری را پیاده طی می‌کرده و حضورا جویای احوالش می‌شده

خواهرش با تمام مصیبت‌ها مدام سر می‌زده

این عزیز خانواده حالا اما تنهای تنهاست‌،بسیار تنها...

 

نارنج‌های قد کشیده‌ی حیاط عمو پرند از میوه.یادم هست برای مراسم پدربزرگ از همین‌ها گوشه‌ی بشقاب غذا گذاشته بودند.نوه‌های عمو را می‌بینم می‌پرسم:« اینجا کی نارنج می‌چینه معمولا؟» منتظر شنیدن نام یکی از جوان‌های قد بلندم اما کوچکتره می‌گوید:«من می‌چینم.» بعد هم مثل فرفره یک پلاستیک بر‌می‌دارد که به مأموریتش برسد. به رویش نمی‌آورم اما بعد ماجرا را برای برادر بزرگترش تعریف می‌کنم می‌گوید:آقام سر یکی از میله‌ها رو گذاشت بین در خم کرد الان یه جوریه که میشه راحت باهاش نارنج چید.

عمو بیا بگو وقتی این درخت‌ها را کاشتی چند ساله بوده‌ای؟

قدمت دارند مشخص است.تنومندند،بلند قدند،پر ثمرند.

و حالا ثمرات این درخت‌هایی که شما آبشان داده‌اید،بهشان رسیده‌اید و پرورششان داده‌اید شده دورچین بشقاب پذیرایی مراسم درگذشتتان

 

مرگ ساده‌ است

سرزده است

بی‌رحم است

لطف است

مرگ عجیب پیچیده است...

 

+از مرگ اگر می‌نویسم برای تذکر و هشیار شدن خودم می‌نویسم

برای غنیمت شمردن دم کوتاه حیات دنیوی

برای بازبینی مداوم ارزش‌هایی که برایشان عمر صرف می‌کنم

برای اینکه ما ابد در پیش داریم و مرگ یک نقطه‌ی مهم است در خط بی انتهای این زندگی

نه ناامیدم نه افسرده

برای خوب زنده ماندن فهم و یاد مرگ از بهترین ابزارهاست

  • میم مهاجر
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰

دلتنگی‌های مادرانه

مشغول کاری بودم که گفتن:گوشیت رو میدی؟

تعجب کردم

چند وقته یکی از نو‌ه‌ها گوشی قبلیش رو داده دست مامان بزرگ،گاهی تماس تصویری می‌گیرن با نوه‌ها و بچه‌ها،گاهی هم صوتی گوش میدن یا فیلم می‌بینن

ولی هنوز با همون هم خیلی یاد نگرفتن دقیقا چه طور میشه با موبایل کار کرد و هر وقت یکی از ما خونه‌شون باشیم میگن: میای بهم یاد بدی چطور زنگ بزنم به بچه‌‌‌ها؟

تعجب کردم که با گوشی من چه کاری می‌خوان انجام بدن

می‌گم چی براتون بیارم روی گوشی؟

میگن اون فیلمه هست که یه تیکه‌ش عموت رو نشون میده،دستش رو اینجوری می‌کنه [دوتا انگشتشون رو به علامت v پیروزی در میارن و بهم نشون میدن]،کلاه سرشه‌ها

  • میم مهاجر
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

مسافر

چند مدت قبل خونه‌ی عزیزی بودم که منزلشون سابقا محل زندگی مادربزرگ مادربزرگم بود

و من این جده‌ی عزیز رو دیدم،وقتی که بچه بودم فوت شدن

یادمه همون موقع‌ها هم این شخص برای من یه چیز عجیبی بود

انگار که از یک قرن قبل آورده باشنشون

حالا که بعد از مدت‌ها تو خونه‌شون قدم می‌زدم و خاطرات محدود زمان حیاتشون مرور می‌شد بهت‌زده بودم

  • میم مهاجر
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

دوید در پی آب و نیافت غیر سراب

نونهال که بودم،روی کامپیوتر خونه یه پوشه داشتیم از احادیثی که به صورت عکس نوشته تدوین شده بود

من عکس‌های این پوشه رو ورق می‌زدم و بر حسب تصویری که دوست داشتم توقف می‌کردم و حدیثش رو می‌خوندم

از اون همه حدیث یکیش بود که هم تصویرزمینه‌ش رو خیلی دوست داشتم هم متن حدیث رو

و همیشه تو ذهنم موند

خیلی عمیق بود و عجیب

 امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) می‌فرمایند :

هر چیز دنیوی شنیدنش بزرگتر از رسیدن به آن است و هر چیز اخروی دیدنش بزرگتر از شنیدنش

 

  • میم مهاجر
  • پنجشنبه ۴ آذر ۰۰

الهی رضاً بقضائک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • میم مهاجر
  • شنبه ۳ مهر ۰۰

عشق

کسی که با عشق خدا پر نشده پس چی راضیش می‌کنه؟!

 

  • میم مهاجر
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

روضه‌های ناگهان*_یکم

یک شب عادیست

مشغولم به مطالعه‌ی کتابی1 که سفرنامه‌‌ی نویسنده‌ایست سنی مذهب که اهل مصر است؛گزارشی است از سفرش به سرزمین‌های اشغالی

اواخر کتاب است و من تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام تا در فقدان کاغذ و قلم اسامی،حوادث مهم و کلید واژه‌ها را در خاطرم نگه دارم تا بعد برای تکمیل اطلاعاتم تک‌تک به سراغشان بروم

همه چیز کاملا معمولی و طبق روال پیش می‌رود

نویسنده تازه به قدس رسیده و اولین ملاقاتش را با راهبه‌ای مسیحی و روزنامه‌نگار،خواهر مریم، روایت می‌کند

بحث بر سر بیت الشرق،مرکز فعالیت سازمان آزادیبخش فلسطین در قدس،است 

گفتم:« بیت الشرق شده مایه دردسر اسرائیل.شنیدم کنیست با بستنش موافقت کرده.»

گفت:« اینا می‌خوان نور خورشید رو خاموش کنن.همه‌ی زورشون رو می‌زنن که ارتباط فلسطینی‌ها با قدس رو از بین ببرن تا اینجا تبدیل شه به پایتخت اونا.تا الان نفهمیدن که تو همه‌ی دنیا، مردم‌اند که پایتختشون رو انتخاب می‌کنند،ولی توی قدس،این خود قدسه که مردمش رو انتخاب می‌کنه.عملا هم قدس مردمش رو انتخاب کرده،(یعنی فلسطینی‌ها) اون هم از خیلی وقت پیش.پس این همه لجبازی دیگه برای چیه؟ بیا از این پنجره نگاه کن. همه‌ی این سنگ‌ها(در خیابان‌ها و ساختمان‌ها) حرف نمی‌زنن و به عربی نمی‌گن خوش آمدی؟ صدا و رایحه‌ی نسیم‌های عربی را نمی‌شنوی و استشمام نمی‌کنی؟

شبیه بوی «الحسین»2 و «الازهر»3 نیست؟

همه چیز عادی بود تا وقتی که روی بالانویس «الحسین» نزده بودم و «طاقچه» پاورقی را بالا نیاورده بود

  • میم مهاجر
  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند (یخ شکن!)

این روزها که سر چند راهی قرار دارم

مدام به چرخ خوردن‌های زندگی فکر می‌کنم

زندگیم تو یه حالت سیال و جالبی قرار گرفته

مدام اتفاق‌هایی که فکرش رو هم نمی‌کردم داره رخ میده

چیزی که چند سال ‌بهش فکر کردم و در فضای اون مسئله سیر کردم رو خیلی راحت گذاشتم کنار و هیچ وقت باورم نمی‌شد به این سادگی ازش بگذرم

مسئله‌ی دیگه‌ای بود که قبلا تو نوجوونی بهش فکر می‌کردم و یک حالت رویاگونه و فانتزی‌طور داشت و به همین خاطر کنار گذاشته بودمش ولی یهو همون مسئله تو مسیر زندگیم قرار گرفت!

خلاصه که خودم حس می‌کردم خیلی خفن تدبیر داشتم این چند سال ولی همه‌ش رو هواست

یعنی هیچ چیز مطابق تصورات من پیش نرفت :)

بهتره یا بدتر؟ نمی‌دونم

بعد از کلی تحقیق و مشورت و مدت‌ها تفکر و دو دوتا چارتا الان در یک وضعیتیم که فهم خیر و صلاح کاملا برام غیر ممکنه!

و تمام قد به توکل و توسل آویختم

این حالت نافهمی و انتظار رو دوست دارم

  • میم مهاجر
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم